زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

صحبت و خاطره با هم

سلام دوستان خوبین؟ راستش نمی خواستم حالا حالا ها پست بذارم. آخه به نظرم اینجا یه جورایی لطف سابق رو نداره. شایدم من اشتباه می کنم. نمی دونم. فقط اومدم یه حال و خبری بدم. البته من خودمم یه کم بی روحیه شدما. میگم شاید واسه همینه که نوشته هام به اندازه قبل جذاب نیست. شما چی فکر می کنین؟ بالاخره این روزا ما آلودگی هوای شدید داشتیم و همین وضع هوا باعث میشه آدم بی حوصله شه. از یه طرفم من در عرض این دو هفته دو بار سرما خوردم و دفعه دوم شدتش بیشتر بود. هنوزم صدام گرفته. گرچه این دو روز تعطیلی اونطور که باید و شاید عالی نبود، ولی خب مثل بقیه واسه منم ش...
10 آذر 1398

داستان فوق العاده زیبا و عبرت آموز

سه برادر مردی را نزد امیر المومنین حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند اين مرد پدرمان را کشته است. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. يکی از شترهايم شروع به خوردن درختی از باغ پدر اينها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مرد. امام علی (ع)فرمودند: حد را بر تو اجرا مي کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهيد. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته پس اگر مرا بکشيد آن گنج تباه مي شود، و برادرم هم بعد از من تباه مي شود. اميرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را مي کند؟ آن مرد به مردم نگاه کرد...
9 آذر 1398

امروز سالگرد فوت باباییمه (پدر بزرگم)

چشمام از گریه هنوزم خیسه هر شبم بی تو توی این حال گذشت یه چیزایی باورش آسون نیست واسه تو یه جوری دلتنگم که آرزومه به عقب برگردن بابایی، الان 15 ساله که رخت سفر بستی و رفتی. ولی باور می کنی واسه ما مثل اینه که همین دیروز بود که خبر دادن تو از پیشمون رفتی؟ بابایی کاش بودی. کاش بودی تا بابا اینقدر بی تاب نبود. اینقدر حسرت نمی خورد. با اینکه تو رو یادم نیست، ولی همه میگن خیلی زحمتکش و خوب و مهربون بودی. عمه ها میگن خیلی دختر دوست بودی و به دخترات عزت و احترام می دادی. بابایی جونم، خیلی دلم تنگته. روحت شاد.
8 آذر 1398

داستانی درباره وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟” آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.” مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست...
6 آذر 1398

اوایل آذر 98

سلام. خوبید دوستان؟ بابت لایک و نظرات همگی مرسی. اصلا این روزا از من نپرسید که بدجور درگیرم. امتحانات نیم ترم، خرید کتاب تست، سرماخوردگی وحشتناک، روحیه کم و بیش نامیزون و همه و همه. آخه من چی بگم؟ بعضیا میگن تو که با استعدادی چرا می نالی؟ کسی از شرایط من که خبر نداره. نمی خوام آه و ناله کنما. ولی بذارین مثلا یه نمونه از چیزایی که اعصابمو به هم می ریزه بگم براتون، بعد خودتون بگین حق دارم یا نه. فکر کنین من تا سال نهم عربیم هیچ مشکلی نداشت. یعنی راستش عالی بود. برعکس بقیه بچه ها هم دوستش داشتم عربی رو. ولی از سال دهم که کتاب بریل (خط مخصوص ما نابینایان) نداشتیم، دیگه من چه جوری می تونستم عربی رو خودم بخونم؟ ناچار مجب...
4 آذر 1398

شعر

نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دور ها ز سرزمین عطر ها و نور ها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز ابرها بلور ها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعر ها و شور ها به راه پر ستاره می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام...
3 آذر 1398

دروغ های مادرم

داستان من از زمان تولّدم شروع می ‎ شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی ‎ دست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می ‎ کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. ب...
1 آذر 1398